این چندمین باری است که طی روز های گذشته به اینجا می ایم و صفحه ای برای یک پست جدید باز می کنم اما بی آنکه چیزی بنویسم به سفیدی این صفحه خیره می شوم و از نوشتن همه نگفتنی هایم که  چندین و چند بار آرام گریسته ام شان صرف نظر می کنم. میدانید اوضاع انقدر ها هم بد نیست من بدتر از این هایش را خوب پشت سر گذاشته ام اما این روزها کمی دلم کم طالقت تر شده است و در تصور ادامه هر شرایط بدی تخیلم وارد عمل می شود و بد جوری تصویر سازی می کند و آنوقت دلم برای همه می سوزد غیر از خود طفلکی ام .

یک بعد از ظهر مهربان

دیروز بعد از مدت ها به لطف خدای مهربان لذت قدم زدن و بیرون رفتن با مادر نازنینم نصیبم شد ، آخه مامان به علت زانو درد چند ماهی بود که خیلی بیرون نمی یومد ولی خدا رو شکر این روزها با ورزش حال بهتری داره . عاشقتم مامان خوشگلم همیشه بخند تا از خنده هات نور امید بتابه توی قلبم . دست های مهربونت رو که بوی عشق ، بوی محبت و بوی مـــادر میده می بوسم . زندگی مو از دعا های تو دارم  و آرامشمو از بودن و شاد بودنت.


قول میدهم خودم بشوم

گفته بودم که توی یک آزمون استخدامی به عنوان نفر اول پذیرفته شدم ، استخدام اگرچه دارای مجوز های لازم بوده است با پاره ای فراز و نشیب ها مواجه شده که خود به خود بر زندگی من هم پاره ای بلاتکلیفی ها تحمیل شده . کلی از کلاس زبانم عقبم  و هنوز مطالعه برای آزمون دکتری را شروع نکرده ام . در محل کارم کمی احساس ضعف  و سردرگمی دارم . چند ماهی است کمی بیش از حد نگران آدم های مهم زندگی ام هستم و در عین حال آنجور که شایسته است هوای یکی از همین مهمترین آدم های زندگی ام را ندارم . عزیزترینم ؛ مهدی من  بی نهایت به خاطر همه بزرگ منشی های این چند ماهه ات از تو سپاسگزارم . ممنونم که خستگی روحی ام  درک می کنی و در گذراندن آن شرایط سخت  هر روز و هر لحظه همراهم بودی. یکی از همین روز ها ، به همین زودی دوباره همان دخترک شاد و سرخوش و پرهیجان خواهم شد قول میدهم نازنینم  به تو و به خودم قول میدهم خودم بشوم به همین زودی .