دایی
تمام دلتنگی ام فریاد شد ، فریادی که چون امکان برآمدن نداشت بغضی شد و هنوز که پنج ساعت است برگشته ام در گلویم مانده . میدان تجریش و بازار هفت حوض و همه خیابان های این شهر قلبم را فشردند بعد از من تو چه کشیدی در این شهر؟
میدانی دلم هوای باران خورده تجریش را می خواهد و یک کت و شلوار نو که باران بخورد و تو بی خیال فقط بگویی: عجب لطافتی دارد این هوا و تو داری کم کم بین ابرها آن بالا پیدا می شوی.
ومن بگویم: دایی دلم برای مهدی تنگ شده - کاش او هم الان اینجا بود و هزار ای کاش و بهانه دیگر و تو با صبری وصف نشدنی برایم از لطافت باران و ربطش به روح من بگویی.
میدانی این روز ها فکر می کنم یکی از این دو دیگر لطیف نیست یا روح من یا باران.
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 8:38 توسط آبی آرامش
|